۲سال پیش شب یلدا داییم مارو خونش دعوت کرد. داییم ۳تا بچه و کلی نوه داره پدربزرگ و مادربزرگمم اونجا بودن
ماهم رفتیم اونجا شب خوبی بود آخرای شب بود همه دور هم جمع شده بودیم و داشتیم فال حافظ میگرفتیم یهو مادرم میفهمه ک مادربزرگم حالش خوب نیس سکته کرده بود
ک ,هم ,بیمارستان ,تو ,مادربزرگم ,دکتر ,بود با ,حالش بد ,تو این ,کلا آدم ,شده بود
درباره این سایت