محل تبلیغات شما

۲سال پیش شب یلدا داییم مارو خونش دعوت کرد. داییم ۳تا بچه و کلی نوه داره پدربزرگ و مادربزرگمم اونجا بودن

ماهم رفتیم اونجا شب خوبی بود آخرای شب بود همه دور هم جمع شده بودیم و داشتیم فال حافظ میگرفتیم یهو مادرم میفهمه ک مادربزرگم حالش خوب نیس سکته کرده بود

بعد مدت طولانی برگشتم

داستان‌ های خیالی

تولدم کلی مبارکتون باشه

ک ,هم ,بیمارستان ,تو ,مادربزرگم ,دکتر ,بود با ,حالش بد ,تو این ,کلا آدم ,شده بود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر