خیلی وقته دست ب نوشتن نزدم.
حتی پست قبلی هم خیلی وقت بود نوشته بودم و هی امروز و فردا میکردم که عکسا آپلود کنم بعد پستش کنم.
در نتیجه خیلی وقته دستم ب نوشتن نرفته پس اگه طولانی نوشتم ب بزرگواری خودتون ببخشید
۲سال پیش شب یلدا داییم مارو خونش دعوت کرد. داییم ۳تا بچه و کلی نوه داره پدربزرگ و مادربزرگمم اونجا بودن
ماهم رفتیم اونجا شب خوبی بود آخرای شب بود همه دور هم جمع شده بودیم و داشتیم فال حافظ میگرفتیم یهو مادرم میفهمه ک مادربزرگم حالش خوب نیس سکته کرده بود
درباره این سایت